آرزویه من فقط مرگه.......ولی به حرمته توبه ای که کردم خودکشی نمیکنم
قصه ی زندگیه من ....هیچ مشاوره ای ندارم فقط نوشتم....
24 سالمه...10 سال از اولین رابطه ی جنسیم میگذره ...تاحالا با خیلیا ارتباط داشتم اصلا یادم نمیاد چند نفر ....شاید 10 شاید 12 شاید بیشتر شاید کمتر....
اینکه چی شد که اینجوری شد مهم نیس چون مقصر فقط خودم بودم و بس....
اینکه اولین نفر پسری بود که 10 سال از خودم بزرگتر بود و معتاد و من نمیدونستم....آخه دختره 14 ساله چی از این چیزا میفهمه ...من حتی هنوز نمیدونستم زن و مرد چجوری بچه دار میشن مهم این نیس...مهم اینه که بالاخره تونست منو به بهانه ی اینکه دلم برات تنگ شده دارم اشک میریزم و اینکه تو خیابون میگیرنمون بکشه خونشون....هنوز وقتی دستاشو گذاشت رو دستام و من تمامه بدنم داغ شد یادم نرفته ...انگار داشتم آتیش میگرفتم.....حتی تا مدتها بعد فکر میکردم داغ شدنه دستم وقتی که بم دست میزنه ینی من واقعا عاشقشم ...اما الان که فک میکنم دلم به حاله اون دختربچه ی 14 ساله ی خنگ میسوزه....چون خوب میدونم این حرارته تحریک شدنه نه عشق....
مهم نیس که اون دختره 14 ساله درحالیکه حتی خودش نمیدونست داره چیکار میکنه ، توسطه یه پسره عوضی رابطه رو تجربه کرده چون تقصیره خودش بود ه..
ایکاش همون روز که گفتم بزار به مامانم بگم که دارم میام خونتون ...بش گفته بودم ایکاش میزدن تو گوشم ایکاش حبسم میکردن جاش حالم الان خوب بود ....
حوصله ندارم از حماقتام بگم...از خنگ بودنام ...فقط اینو بگم که 10 سال گذشت و من تو این 10 سال هر بار برایه رهایی از افسردگی از رابطه ی قبل وارده رابطه ی جدید میشدم و بدونه اینکه بدونم دارم چیکار میکنم و هر بار دارم از یه جا ضربه میخورم وارد رابطه میشدم....
فقط میتونم بگم خیلی احمق بودم نمیدونم چرا هیچوقت نفهمیدم که دارم چیکار میکنم ....هیچ وقت فکر نمیکردم که دارم چه آدمه ناپاکی میشم ...اون روزا فقط به این فکر میکردم که این با بقیه فرق میکنه....چقد احمق....
اونقد از خودم بدم میاد و متنفرم که دیگه خودمو نمیشناسم هیچی از خودم نمیدونم....نمیفهمم کیم چیم چیکارم
فقط میدونم در طوله این مدت خیانتکار نبودم و با هرکس که بودم واقعا فقط با اون بودمو میخاستمش اما به هرنحوی هر دفه یکیشون یه جوری از زندگیم خارج میشد ...
شاید مسخرم کنین بگین این وفاداری به درده عمت میخوره.....ده تا دوس پسر داشته حالا اومده دم از وفاداری میزنه.......!!!!!آره راس میگین.....اما واسه من که هیچ نقطه ی سفیده دیگه ای تو زندگیم ندارم ...همینم خوشحالم میکنه وقتی فکر میکنم من به هیچکدوم خیانت نکردم ...با هرکس که بودم با تمومه احساسم بودم و حتی اگه وسطه رابطه ازش بدم میومد به خودم اجازه ی تموم کردن نمیدادم میگفتم وقتی انتخابش کردم ینی انتخابش کردم و نباید بش نارو بزنم....از هیچکدوم حتی یک ریال پولم نگرفتم ....به فکره تیغیدنه کسی نبودم....حتی یک بار در عمرم از رابطه ی جنسی با پسر ارضا نشدم ...فقط من کسی بودم که دوس داشتم عاشق شم و ازدواج کنم....و هربار بعد از رابطه با فرده قبلی که حسابی صدمه دیده بودم و کسی با تمامه محبتو عشق و التماس میومد سمتم ...فکر میکردم این همون عشقه ....و این شد که اینقد زیاد شد....
حالا بعد از ده ساله که به خودم اومدم و فهمیدم چی بر من گذشته ....
-چه راهی دارم؟!!!!!!!
-هیچی باید عذابه وجدانو تو خودم بریزم و هر روز خدا رو ده هزار مرتبه شکر کنم که آبرومو حفظ کرده و ستار العیوب بوده....اینقد از خودم متنفرم که هیچ وقت خودمو هیچی نمیبینم ....در برابره همه حسه حقارت دارم...
اما چیکار کنم؟!!خودکشی....اگه توبه نکرده بودم...حتما اینکارو میکردم...اما برایه اینکه به خدا ثابت کنم واقعا توبه کردم دارم تحمل میکنم....
-چیو؟!!
-عذابه وجدان از بد بودنم ...از خوب نبودنم....
ترس از برملا شدنه گناهانی که کردم
شرمگین بودنه همیشگی از پدر و مادرم....مامان بابای مهربون..جوون...پاک و زحمتکشم که همه ی خوشحالیشون تو زندگیشون اینه که اگه جوونیشونو دادن...اما حالا سه تا بچه ی خوب و پاک تربیت کردن....وقتی بابام میگه دختره من ...عزیزه من...
اگه هیچی نداشته باشم خدا به من یه دختره خوب داده ...یا واسه عروسیه با شکوه واسه من نقشه میکشه....چهار ستونه بدنم میلرزه دوس دارم زمین دهن باز کنه همونجا جلوی بابام منو ببلعه تا تو چشماش نگاه نکنم
ترس از اینکه روزی بابام حتی بوسیدنه منو فقط یه پسرو بفهمه ...دق میکنه...چه برسه به اینکه بفهمه من واقعا چجوری بودم...
همه ی اینا دلیلن واسه آرزویه مرگ کردنم ....میدونم بدم ....بد بودم بد کردم...
درسته که هیچ وقت به آیندم فکر نمیکنم....چون خودمو لایقه یه آینده ی خوبم نمیدونم....چون هر پسری میاد خواستگاریم فقط گریه میکنم تا بتونم یه عیبی پیدا کنم بزارم روش تا خانوادم اصرار نکنن که باش ازدواج کنم...
اما دیگه نمیدونم چیکار کنم که اشکه مامان بابامو نبینم اونا دوس دارن من ازدواج کنم...من نمیخام چون با گذشته ی سیاهم نمیتونم به خودم اجازه بدم با کسی که فک میکنه من دختره پاکی هستم ازدواج کنم
همه ی اینا یه طرف اینکه درسته بدم درسته ناپاکترینو کثیفترین دختره رویه زمینم ولی خداییش آدم بودم ....تو زندگیم به احدی به غیر از مامان بابام خودم و خانوادم...اونم به خاطره دروغایی که بشون گفتم و دینی که نسبت بشون دارم،بدی نکردم ...
به همه خوبی کردم ...
همه ی دخترا تو سنه من شادابن و کلی آرزویه قشنگ دارن که بش برسن....اما من هیچ آرزویی ندارم....نه اینکه نداشته باشم...خیلی چیزایه قشنگ تو ذهنمه ولی نمیتونم به خودم اجازه بدم بش فکر کنم چون خودمو لایقش نمیدونم...
اینه زندگیه من....من دارم تاوان پس میدم....و آرزویه من مردنو مرگه....
یه دختر تمامه زندگیش رویاهاشه....وقتی نمیتونم آرزویی داشته باشم ...جز اینکه زودتر بمیرم تا هیچوقت با فهمیدنه گناهام شرمندگیه مامان بابامو تو عموم نبینم ندارم....
میگن هر روز صبح که از خاب پا میشی خدارو شکر کن که یه روزه دیگه رو بت فرصت داده...
ولی کاره من اینه که هر شب که میخابم اول خدارو شکر کنم که اون روز هم خدا مراقب بوده تا گناهام دیده نشن و اون روز هم تونستم خنده ی مامان بابامو ببینم و وقتی صبح از خاب پا میشم و میبینم هنوز زندم ...بدنم میلرزه از یه روزه پر استرسه دیگه که مجبورم بگذرونم.................................... .................................................. .....................................
برام دعا کنین زودتر بمیرمم....درسته خانوادم از از دست دادنه دختره جوونشون خیلی ضربه میخورن ولی حداقل بینه مردم شرمندشون نکردم
اینارو نوشتم چون هر روز مجبورم افکارمو رو یه چیزی بنویسم والا ممکنه ذهنه ناآرومم که با نوشتنه این متنها یه ذره التیام داده میشه مثله خاکستر زیر آتیش شعله ور شه و دست به خودکشی بزنم یا به دیگران آسیب بزنه.....انتظاره کمک از کسیو ندارم چون واقعیتو خیلی وقته که پذیرفتم...همین که خوندین...ممنونتونم
من یه دختره بدکاره ام .پایان.